سلام دوستان عیدتون مبارک این جمله ای که ما این روزا خیلی تکرارش میکنیم

 

بلاخره بهارم با همه زیباییهاش اومد

 

امیدوارم سال بر خیر وبرکتی همراه باسلامتی داشته باشین.

 

 

سلام دوستان بلاخره کامبیوترمون درست شد منم تونستم بیام اب کنم

دیگه اگه عمرا کامبیوتر وبدم به علی ویندوز عوض کنه

این مدت خیلی خبرا بود نمیدونم از کجا بگم بعضی هاشم که یادم رفته اخ خ خ الزایمرم گرفتم جدیدا

چند هفته بیش اقای مسعودی اینا با خانوادشون شام اومده بودن اینجا شام وکه خوردیم تازه یادم اومد نوشابه وسبزی رو نیاوردم سر سفره حالا اینا اولین بارم بود میومدناینجامنم گفتم من الزایمر گرفتم

وچند تا مورد همینطوری که این مدت برام اتفاق افتاد

راستی خونمون هم اماده شد ماهمچند روزی درگیر کارای خونه جدید وتمیز کردن بودیم

وای که چقدر خسته کننده بود

امروزم که باید مستاجرمون بره اونجا اسباب ببره وای ی ی ی ی یکه چقدر دلم میخاد برم اونجا ولی حیف

امسال از لحاظ مالی خیلی توفشاریم نمیتونیم بریم چه باید کرد

حالا بیا ببین این یه سال مگه میره اندازه ده سال میشه

این ماه هم تعاونی خانوادگی خونه ما بود لیلا وخدیجه صبح اومدن کمک من نهار با هم بودیم بعدازظهر

هم مامان اومد غروب هم خواهر برادرا اومدن خونمون خیلی کوجیکه حالا تصور کنین

زهراشون هم ماشین خریدن با ماشین خودشون اومدن حالا بیا دختراشو ببین راحیل که به همه

میگفت ما ماشین داریم

راستی بچه مهدیمون هم دختر اون شب از سونوگرافی اومده بودن ما هم خواهر شوهر هی تیکه

میبروندیم که چرا بسر نبود خیلی خنده دار بود

خلاصه شام وتواون جمع صمیمی خودمونی خوردیم با غذایی که خیلی خوشمزه شده بود

بعدازشامم باکلی شوخی وخنده بسر کردیم جای همتون خالیییی

دیشبم شب عشق ودوستی بود ماهم که به اتفاق عادله اینا در خانه مادر شوهر بسر کردیم

بعدازشامم عادله اینا رفتن ما هم اومدیم بایین واسه خودمون سبندارمزگان گرفتیم

علی برام یه کیف دستی کادو خرید خیلی قشنگ بود منم براش یه شلوار خریدم

اخر شبم با قهوه وبسته بسر کردیم خیلی ساده وبی الایش اما دوست داشتنی

منم به سهم خودم این روز وبه شما وهمه اونایی که دوستشون دارین تبریک میگم.....

دلـــت کـه گـرفــت، دیگر مـنـتِ

زمیـــن را نــکـش!

راهِ آسمـان بـاز است...

... پر

بکش!

او همیشه آغوشش باز است، نگفته تو را میخواند...


شب

 * شب چه  دنیای غریبی داره .. گاهی پر از آرامشِ و گاهی پر از دلتنگی ..

 

* خداجونی ! چرا من اینجوری شدم .. دلم گریه بلند بلند می خواد .. خدا یا ! دلم تنگهههههههه .. دوستت دارم خدا جونی .. منو تنها نذاری ..

 

 * نمــی دانـم چــرا ؟! .. ایـن روزهــــا در جـواب هــركــه از حـالم مــی پرســد ..
تـــا مــــی گویــــم ... " خوبـــم ".. چشمــانم خیس مـی شـــــود ... !

 

 * گاهــــی دلتــــ از سنــــ و سالتــــ میـــ ـگیرهــــ .. میخواهیـ

 ـــ کودکــــ باشـ ـــی .. کودکـ ـــی که بهــــ  هــــر بهانـ ـــه

ایــــ .. به آغوشــــ غمخــــ ـــ ـواری پنــــاه می بــ ــرد و

آسودهــــ اشکــــ میریــــزد .. بزرگــــ کـــ ـه باشـــ ـی .. بایـــ

ـد بغضــ.ـ هایــــ زیـــ ــادی را بی صـــ ــدا دفنـــــ کنــــ.ـی ..

 

 

 * آدمـای دلتــــــــــنگ .. وقتی خیلی بهشون خوش میگذره و میخندند ..
یهو سرشونو برمی گردونن اونوری .. یکم ثابت میشن ....
و یواش یواش چشاشــــــون پر از اشـــــــک میشه ..

 

* ازکسانیکه از من مــــتنفرند سپاســـگزارم آنها مرا قــــــوی تر میـــکنند ..



از کسانیکه مرا دوســــت دارند ممنونم آنان قلـــــب مــــرا بزرگتر میکنند ..


ازکسانیکه مرا ترک میکنند متشـــــــکرم آنان بمن می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست ..


از کسانیکه با من مـــــی مانند سپاسگزارم آنان به من معنای دوست واقعی را نشان میدهند ..

 

* دعایت میکنم من درمیان ربناى سبز دستانم .. دعایم کن سرسجاده سبزت ..  میان بغض چشمانت .. گمانم هم دعاى من گیرد ..  هم دعاى تو .. دعایم کن ..

بد بیاری

سلام دوستای خوبم

ببخشید نبودم این مدت خیلی بد اوردم حالم خیلی بد بود اخر این همه دکتر رفتنای این مدت باید به بیمارستان ختم میشد که شد

تقریبا دو هفته بیش بود که عمه شهربانو اینا شام خونمون بودن نصفه شبی یه دل درد عجیبی گرفتم که مث مار به خودم میبیچیدم اینقدر دردم شدید بود که نفسمو بریده بودحتی نمیتونستم علی رو صدا کنم بلاخره شب وبا اون درد صبح کردم

بدبختی جمعه هم بود همه دکترای متخصص تعطیل بودن صبح که شد یخورده حالم بهتر شد مادر شوهرم اینا اومدن خونمون نهار اینجا موندن بخاطر حال من علی هم هی نگران بود وحالمو میبرسید و میگفت ببرمت دکتر ولی من گفتم فعلا خوبم

موقع ظهر حالم بهتر شد تا جایی که رفتم تو حیاط قدم زدم ولی غروب دوباره همون درد عجیب شروع شد به علی گفتم منو ببر دکتر من دیگه تحملشو ندارم دارم میمیرم

علی زنگ زد ماشین بیاد مامان وبابا هم اومدن بایین میخواستن شام برن خونه عمه اینا ولی با دیدن حال من گفتن ما هم میایم بیمارستان مامان لباسمو بوشید نمیدونم جی برام میبوشید رفتم تو حیاط بیهوش شده بودم

نمیدونم کی سوار ماشین شدیم کی رسیدیم جشممو باز کردم رو تخت  بیمارستان بودم علی ومامان وبابا نگران بالا سرم بودن

سه تا دکتر اومدن معاینه ام کردن هر سه با نظرات متفاوت یکی میگفت اباندیس یکی میگفت کیست ...

یه دکتر هم گفت ازمایش بده از تختم که بلند شدم برم ازمایش بدم تازه دیدم مامان جی برام بوشید هر چی لباس گشاد بود تنم کرده بودخودم با اون حالم خندم گرفته بود

بلاخره دکتر زنان اومد ازم سونو گرفت گفت تخمکات متورم شده کیست هم توشکمت باره شده خونریزی شکمی کردی واسه همین بیحال میشی بامشکل کمخونی که من داشتم چیز بعیدی نبود

باید امشب بستری بشی اگه دوباره دردت شدید شد باید بری اتاق عمل کیستا رو از شکمت دربیاریم

تا اسم  اتاق عمل واورد ترس ورم داشت خیلی ترسیده بودم نگران تر از من علی...

من وبردن بخش زایشگاه نزدیک اتاق عمل تا دم دست باشم اونجا گفتن همراه نبایذ ذاشته باشی یه لحظه احساس تنهایی کردم ولی دلم نمیخواست کسی به زحمت بیفته واذیت بشه

دلم بیش علی بود نمیتونستم بدون او باشم بهش سبردم به خانوادم چیزی نگه نمیخاستم اون موقع شب نگران بشن

اونجا تو زایشگاه بیشتر دلم رفت دیگه از بچه دار شدن منصرف شده بودم وقتی بدبختی های زنای باردارو میدیدم ....

اون شب تا خود صبح گریه کردم هم درد داشتم هم احساس تنهایی وبی کسی تو اون اتاق تاریک وای چقدر بد بود....

دکتر بامعرفت که هریک ربع زنگ میزد حالمو میبرسید نصفه شب دوباره حالم بدشد که بهم خون تزریق کردن اصلا یه وضع بدی داشتم که یادم میاد تمام بدنم درد میگیره وتحملش برام سخت میشه الان که به اون شب فکر مکنم میگم خداوند یه صبری یه نیرویی بهم داده بود اون شب که من تونستم اون وضعیت بد وتحمل کنم واقعا هم همینطور بود

فردا صبح دکتر اومد گفت برو سونو بده رفتم سونو گرافی گفت هنوز یه کیست توبدنت هست البته دردم یخورده کمتر شده بود

سمانه اومد تا غروب بیشم بود مامانم بود البته تو اتاق یه نفر میتونست بیاد بعدازظهر علی مرخصی گرفت اومد بعد مامانم اینا با خواهرام وداداشم اومدن همه نگران ......

بعد سمانه کارداشت جایی رفت علی اومد تا شب بیشم بود بعد شام رفتن خونه محسن اینا من زنگیدم به علی گفتم میگن یه نفر باید شب بیشت بمونه سمانه گفت من میام سمانه ساعت اا شب اومد بیشم تا صبح موند

اون شب حالم خوب بود دو تا برستارم رفتن خوابیدن من وسمان تا صبح بیدار بودیم هی میگفتیم ومیخندیدیم البته من یکم خوابیدم ولی سمان تا صبح بیدار بود طفلک خیلی خسته شد صبح که شد به زور فرستادمش خونه گفتم برو استراحت کن دیگه نیا بیمارستان ..

صبح دکتر اومد ازش خواهش کردم مرخصم کنه دیگه خسته شده بودم دکتر هم گفت اگه جواب سونوت

خوب بود میتونی بری که خدارو شکر خوب بود ساعت دو بعدازظهر کارای بیمارستانمون تموم شد نهارمونو رفتیم خونه محسن خوردیم بعد اومدیم خونه من سریع رفتم دوش گرفتم

حالم یه خورده بهتر شده بود ولی دکتر گفت باید تا یک هفته استراحت داشته باشی منم بالا خونه مادر شوهرم بودم

روز اربعین بود که تلفن زنگید خواهرم زهرا بود گوشی روبرداشتم کلی حالمو برسید گفتم خوبم حرف بزن چته اینقدر حالمو میبرسی بعد از کلی حاشیه رفتنا گفت خاله بزرگم فوت کرد ما همین الان از تکیه اومدیم خونه

باشنیدن این خبر مث یخ شده بودم خیلی ناراحت کننده بود برام گفت اگه خوبی فردا بیا مراسم ختمش

گفت خودتو ناراحت نکن غصه نخور خاله مریض بود الانم راحت شد بهشتی شد کسی که روز اربعین میمیره حتما بهشتی

من گوشی روقطع کردم اصلا حال خوبی نداشتم میخواستم تنها باشم نمیخواستم با هیچکی حرف بزنم رفتم تورختخوابم بتو روکشیدم رو صورتم تا دلم میخواست گریه کردم سبک شدم گفتم واسه همینه مامان جند روز اینجا نمیاددلم اونجا بود از حال بدم حالم تدتر میشد

دلم طاقت خونه موندن نداشت فردا گفتم میرم مراسم علی وبابا ومامانم اومدن با هم رفتیم تا رفتم تو تکیه مامان وخاله هارو دیدم نتونستم جلو خودمو بگیرم خودمو برت کردم تو بغل مامان وخاله گریه کردم

مامان هم شاکی که جرا اومدی جرا بهت گفتن که اومدی خلاصه تا غروب بودیم حالم زیاد خوب نبود غروب اقا یوسف مارو اورد خونه دلم بیشتر بیش مامان بود حالش خیلی بد بود از یه طرفم نگران من بود

روز هفتمش رفتم غروب همه خونه مهدی جمع شدیم شام هم اونجا بودیم تا دو روز خونه مامانم بودم

هوا هم یه بارون تگرگ عجیبی گرفته بود

چند روز بیش هم سونو دادم گفت خوب شدی کیستها همه تو بدنت دفع شده مراقب خودت باش

 

الان خوبم شکر خدا خیلی خوبم اومدم خونه خودم هستم این مدت خیلی ها رو اذیت کردم علی رو بدر شوهرومادر شوهرم که خیلی خسته شدن ولی خدارو شکر میکنم که این روزا تموم شد انگار همه اتفاقای بد دست به دست هم دادان یه دفعه رو سر من خراب بشن

راستی یه خبر خوبه رو یادم رفت بهتون بدم دیروز علی برام گوشی خرید به مناسبت سالگرد ازدواجمون که اون شب تو بیمارستان بسر کرده بودم خیلی گوشیم قشنگه دوسش دارم علی جان دستت درد نکنه.

ماشین

این چند روز سرمون خیلی شلوغ بود

راستی خبر خوبه رو بهتون بدم

علی بلاخره کارشو کرد و ماشین خرید البته ایندفعه با مشورت من

جمعه نهار خونه زهرا اینا بودیم  علی غروب اومد اونو مهدی رفتن دنبال ماشین غروب هم دست بر برگشتن

ماشین دوست مهدی بود مهدی که خیلی تعریفشو کرد منم عاشق۲۰۶ درجا خوشم اومد

قرار شد شنبه برن بنگاه

که شنبه یه بارونی گرفت شدید علی هم سر کار بود نرفت شام هم مهمان داشتیم مامان وبابای علی به اتفاق جاری کوچیکه بایین بودن

بعد از شام هم اونا رفتن راستی امشب یه اتفاق جالبی هم افتاد بزار براتون بگم

اخر شب اقای مسعودی یکی از دوستامونه که تازه با هم اشنا شدیم اومد دم در از علی دارو هاشو بگیره

اینو علی با هم تو ماشینش مشغول صحبت کردن بودن من منتظر بودم علی بیاد دیدم علی دیر کرد

رفتم دم در تعارفشون کنم بیان تو اتاق یه بارونی هم میزد اقای مسعودی کفت بیا تو ماشین منم رفتم تو

ماشین حدود یه ساعت تو ماشین نشستیم صحبت میکردیم ومیخندیدیم موقع خداحافظی اقای مسعود ی

بهمون گفت سالگرد ازدواجمون نزدیکه ما یه جشن کوچیک به اتفاق بچه هامون داریم دوست داریم شما وعلی اقا هم بیاین

ما هم گفتیم باشه کی میشه؟ گفت دهم دی تا تاریخ وگفت من وعلی باتعجب همدیگه رو نگاه کردیم زدیم زیر خنده

اقای مسعودی به هر دو مون نگاه کرد برسید چیزی شده

من گفتم اخ سالگرد ازدواج ما هم همون شبه بعد سه تایمون خندیدم باورش نمیشد

گفت الله اکبر چه تفاهمی .خوبه بس جشنمون دیدنی میشه اون شب حتما باید بیاین

بعد اقای مسعودی رفت من وعلی هم اومدیم خونه کلی نشستیم صحبت کردیم

درمورد همه چی خیلی نگران بودم میترسیدم از اینکه علی داشت از دوست داداشم ماشین میگرفت

بعدش هم همه جوره مهدی ما ضمانتشو کرده بود میترسم مشکلی بیش بیاد  فردا بین علی ومهدی خراب بشه

علی هم یه جورایی بهم خاطر جمعی داد برا خاطر دل تو فردا قبل قولنامه میبرم چند تا مکانیک ببینتش تا خیالمون راحت بشه

فرداش علی رفت سر کار منم نگران

محسن اینا هم نهار بالا بودن یکم محسن اذیتم میکرد راجع به ماشین بدتر از اون یه سرمای بدی هم خوردم

باقرصایی که خوردم بیحال بودم مامان واسه شام ابگوشت گذاشت شام همه خونه محسن جمعیم

بعدازظهر منو محسن وعادله وابگوشت بااژانس رفتیم خونشون من که داشتم واسه خواب میمردم

گرفتم رو مبل خوابیدم عادله هم حساس....

غروب مامان وبابا اومدن عصرونه خوردیم بعد مهدی وسمانه اومدن باز سه تامون خل شدیم هی علکی میخندیدیم

عادله هم شکلک شده بود

ساعت ۹ علی با ماشین اومد مامان با حرس تمام گل بر دود کرد دور ماشین چرخوند همه  خوشحال بودن

ولی من دلم مث سیر وسرکه می جوشید

شام خوردیم بعد از شام با ماشین برگشتیم مهدی اینا بیاده رفتن

اومدیم خونه علی گفت خیالت راحت همه میگفتن ماشین خوبه چند جا نشون دادم تعریف میکردن من با مهدی کاری ندارم خودم خوشم اومد نگران نباش

خیالم یه خورده راحت شد فرداش رفتم یه خورده از طلا هامو فروختم چکشو دادم به علی واسه بول ماشین

الانم علی سر کار خیالش راحت شد ماشین خرید .

 

خدایا!

 

دل مرا انقدرصاف بگردان که تابالا امدن دستهایم

 

دعایم مستجاب شود...

به سلامتی

ه سـَـلامتی هـَـمه ی کَســــانـی کـِــه تـــوی

جَمـــع میـــگَن و میخَنـــدَن و خوشـــحالَن

وَلـــی وَقتــــی دو دِقــِـه

تَنـــها بـــاهـــاشـــون حـَــرف میـــزَنــــی

تـــازه میــــفَهمـــــی چــه قــَـد

غـَـــم و غُصـــه

دارَن

دیروز

دیروز وقتی چشامو باز کردم دیدم مهدی داداشم تو اتاقمونه این وعلی با هم داشتن میرفتن واسه سند خونه جدیدمون


فاطمه بالا سرم وایستاده بود اونم با مهدی اومده بود اینجا

منم بیدار شدم صبحانه اماده کردم با هم خوردیم

بعد نهار درست کردیم علی ومهدی واحمداقا ساعت 2 اومدن

نهار خوردیم علی واحمد اقا  رفتن  سر کار ما کمی استراحت کردیم 

غروب من ومهدی وفاطمه رفتیم شهر کمی گشتیم

فاطمه طلا هاشو فروخت قرار ماشین بخرن دنگی با احمد اقا

بعد رفتیم کمی خرید کردیم به علی هم سر زدیم

برگشتیم خونه عصرونه خوردیم کمی گپ زدیم وخندیدیم


علی ساعت 9 اومد شام هم ساندویچ خوردیم خوشمزه بود جاتون خالی

بعد میوه وتخمه خوردیم مهدی اینا ساعت 11 رفتن

امروز خیلی بهم خوش گذشت یکم از اون حالت مریضی اومدم بیرون

احساس میکنم حالم داره بهتر میشه

ولی هنوز قرصامو میخورم کی تموم میشن...

علی هم الان یه مدت میخواد ماشین بخره نمیدونیم چیکار کنیم

از یه طرف فکرمو بدهی های خونه درگیر کرده

از  علی داره مخمو میخوره واسه ماشین

میترسم یهو مث دفعه های قبل ماشین بخره بیاره تو حیاط همه هاج و واج.....

سردرگمم ......

خدایا کی این روزای بد تموم میشه...

نمیدونم چرا اینجوری شدم

هی مریضی بشت سر هم ....

دیروز صبح که از خواب بلند شدم گلو درد بدی داشتم به حدی که نمیتونستم اب دهنمو قورت بدم

رفتم اب نمک درست کردم قرقره کردم فقط نمیخواستم قرص بخورم

تا ظهر ... که دیگه بعداز ظهر مجبور شدم کبسول بخورم دیگه تحمل نداشتم

از هر چی قرص ودارو بدم میاد از بس این چند روز دارم قرص میخورم

شام هم خونه دوست علی دعوتیم غروب رفتم اتلیه واسه عکسام از همون طرف رفتم خونه دوستش

خانمش تنها بود بعد علی ودوستش با هم اومدن

شام خوردیم من حالم زیاد خوب نبود اومدیم خونه

علی داروهامو داد خوردم گفت مراقب خودت باش

نصف شب دوباره گلوم درد گرفت بلند شدم قرص سرماخوردگی وکبسولو با هم خوردم

الان از درد معده دارم میمیرم

نمیدونم باید چیکار کنم از ترس اینکه دکتر برام دارو بنویسه دیگه دکترم نمیرم

این هفته برام خیلی هفته بدی هست

خدایا کی این روزای بد تموم میشه .....


چه اهمیت دارد که من تنهایم

و کوله بارم رنج است

 

و کسی نیست که بفهمد دردم..

 

.چه اهمیت دارد که نگاهم سرد است

 

و دلم تنگ نگاهت گشته

 

و بغض، راه گلویم بسته

 

و شریک غربت من،

 

 سکوت و تاریکی و خلوت اتاقم گشته...

 

چه اهمیت دارد که شبها،

 

 بغض من در خفا می شکند

 

و کسی نیست که از بارش من،دلش آشفته شودو بگوید که
 
نبار!!!چه اهمیت دارد...

فقط خدا

امروز حالم خوب نیست

یه مرض بدی که نمیدونم از کجا سر وکله اش پیدا شده اومده تو تنم داره داغونم میکنه 

از صبح حالم بدتر شد بیدار که شدم علی نبود رفتم بالا با اون سردرد وشکم درد عجیبی که داشتم


بابا بالا بود مثلا صبحانه خوردم ولی هیچی نمیتونستم بخورم 

اعصابم بهم ریخته بود از دست علی هم دلخور بودم صبح میخواست بره سر کار بیخوابم کرده بود

اومدم پایین یکم خودمومشغول کردم رفتم بالا مامان از بازار اومده بود نهار خوردیم از درد داشتم میمردم

ولی به هیچکی نگفتم اومدم پایین


زنگیدم مطب دکتر ساعت یک ونیم بود دکتر گفت دارم میرم شنبه صبح بیا کلی خواهش کردم گفتم من تا شنبه میمیرم

دکتر دلش سوخت گفت تا 5دقیقه دیگه هستم خودتو سریع برسون

معلوم نبود چجور خودمو حاضر کردم رفتم دیدم دکتر بامعرفت موند

معاینه ام کرد گفت داغونی کلی دارو برام نوشت

از لج علی رفتم جای دیگه داروهامو گرفتم

الان یه خورده بهترم ولی از لحاظ روحی حالم خیلی بد

فقط خدا میتونه کمکم کنه خدا خدا خدا ......تنهام نزار.

چهار شنبه هم مامان اینا از مشهد امدن

ما سه تا جاری خونه دسته گل شده رو بهشون تحو یل دادیم

این چند روزم خونمون روضه امام حسین داشتیم

امسال بیشتر محرم وکربلا رو درک کردم

نمیدونم چرا تا اسم کربلا میاد اشکام بی اختیار جاری میشه

ایشالا که خدا هم از ما قبول کنه....

این مدت سرمون شلوغ بود

مامان وبابای علی هفته قبل مشهد بودن ما سه تا جاریم مثلا خونه دار بودیم

سمانه که فرداش عازم تهران شد منم که رفتم خونه مامان

عادله ومحسن موندنو خونه....

جاتون خالی چند روز اونجا خوش کذشت

شام که مهمون امام حسین بودیم امسال سعادت داشتم تو تکیه محلمون از مهمونای اقا ژذیرایی کنیم

من وزهرا وهدا وفاطمه خیلی بهمون میچسبید با همه خستگی که داشت

شبم که من ولیلا میومدیم خونه مهدی میخوابیدیم

روز عاشورا هم هیئتهای محلمون دسته های زنجیر زنی قشنگی رو به با داشتن خیلی برشور بود

اذان ظهر عاشورا هم که مث ر سال با سوز خاصی خونده شد

شب عاشورا بابا منو رسوند خونه و. راه بهم گفت بابا ی یکی از دوستای صمیمی دبیرستانم فوت کرد خیلی ناراحت شدم قرار شد فردا با بابا شون بریم مراسمش

 

اومدم خونه علی خواب بود رفتم بالا محسن وعادله خونه بودن یکم نشستم اومدم بایین

 

 

الو...خونه ی خدا



الو ... خونه خدا ؟

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس . بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم ... قول داده امشب جوابمو بده .

بگو من میشنوم .

مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟؟

فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو

دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید وباهمان

بغض گفت :اصلا اگه نگی خداباهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو . هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:

خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...

چرا ؟ این مخالف تقدیره . چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه

فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم . مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری

نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ، محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه

مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا

میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند.

دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت ، آرام و آسوده ، در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

 



با آب طلا نام حسین قاب کنید


با نام حسین یادی از آب کنید


خواهید مه سربلند و جاوید شوید


تا آخر عمر تکیه بر ارباب کنید


فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد


محرم

  • بازمحرم شدودلهاشکست ازغم زینب دل زهراشکست

  •                          بازمحرم شدولب تشنه شدازعطش خاک کمرهاشکست
  •                       اب دراین تشنگی ازخودگذشت دجله به خون شددل صحراشکست
  •      قاسم ولیلاهمه درخون شدنداین چه غمی بودکه دنیاشکست
  •              محرم ماه غم نیست
  • ماه عشق است محرم محرم دردحسین است

مهمونی

امروز هوا خیلی قشنگ شده بود

بعد از چند روز بارونی افتاب دراومده بود وهوا خیلی تمیز شده بود

امروز محسن با خانمش اینجا بود و بازم خونمون شلوغ وبر سروصدا شده بود

علی هم طبق معمول جمعه ها سر کار بود

بعداز نهار من اومدم بایین یه خورده استراحت کردم ونشستم لباسای علی رو اتو کردم

امشب شام خونه داداش مهدی دعوتیم

مامان روزه داشت غروب زودتر با محسن اینا رفتن من منتظر موندم علی بیاد بهش نهار بدم

علی ساعت ۵ اومد نهار خورد یکم استراحت کرد بعد باهم رفتیم خونه دادشش

وقتی رفتیم همه اونجا بودم عمه اینا با مادرجون اینا با خانواده ما

جاتون خالی خیلی خوش گذشت با شام خوشمزه ای که جاریم تدارک دیده بود

بعداز شام اومدیم خونه مامان اینا اومدن خونمون کمی نشستن میوه خوردن رفتن بالا

الان یه ساعت دارم علی رو صدا میزنم نشسته تو هال یه فیلم قدیمی که صد بار از تلویزیون بخش شده بابازی جمشید هاشم بور

و داره میبینه بلند هم نمیشه دیگه داره میره رو اعصابم ....

ارام باش


آرام باش ،

ما تا همیشه مال همیم ،

همیشه عاشق و یار همیم

آرام باش عشق من ،

تو تا ابد در قلبمی ،

تو همه ی وجودمی


بیا در آغوشم ،

جایی که همیشه آرزویش را داشتی ،

 جایی که برایت سرچشمه آرامش است


آغوشم را باز کرده ام برایت ،

تشنه ام برای بوسیدن لبهایت


بگذار لبهایت را بر روی لبانم ،

حرفی نمیزنم تا سکوت باشد بین من و تو و قلب مهربانت


خیره به چشمان تو ،

پلک نمیزنم تا لحظه ای از دست نرود تصویر نگاه زیبای تو...


دستم درون دستهایت ،

یک لحظه رها نمیشود تا نرود حتی یک ذره از گرمای دستان لطیف تو...


محکم فشرده ام تو را در آغوشم ،

آرزو میکنم لحظه مرگم همینجا باشد ،

همین آغوش مهربانت


چه گرمایی دارد تنت عشق من ،

رها نمیکنم تو را تا همیشه باشی در کنار قلب من


قلب تو میتپد و قلب من با تپشهای قلبت شاد است ،

هر تپشش فریاد عشق و پر از نیاز است


آرامم ،

میدانم اینک کجا هستم ،

همانجایی که همیشه آرزویش را داشتم ،

همانجایی که انتظارش را میکشیدم

و هر زمان خوابش را میدیدم

آن خواب برایم یک رویای شیرین بود....


در آغوش عشق ،

بی خیال همه چیز ،

نه میدانم زمان چگونه میگذرد

و نه میدانم در چه حالی ام


تنها میدانم حالم از این بهتر نمیشود ،

دنیای من از این عاشقانه تر نمیشود


گرمای هوس نیست این آتش خاموش نشدنی آغوش پاکت

عشق است!!

که اینک من و تو را به این حال و روز انداخته ،

عشق است که اینک ما را به عالمی دیگر برده ،

عشق است که من و تو را نمیتواند از هم جدا کند هیچگاه


خیلی آرامم ،

از اینکه در آغوشمی خوشحالم...

هوای بارونی ودلتنگی

امروز هوا بارونی منم عاشق بارون کیف میکنم وقتی صدای بارونو از تو خونه ساکتمون میشنوم ارامش میگیرم

هوا خیلی سرد شده


وای چقدر واسه امروز برنامه ریزی کرده بودم اخه امروز علی تعطیل بود ولی چون واسه عروسی محسن

مرخصی گرفته بود امروز رفت سر کار حالم گرفته شد وقتی صبح بیدار شدم دیدم علی نیست چون بهم نگفته

بود میخواد بره سر کار...


ظهر اومد خونه نهار خورد هوا هم یه بارون قشنگی زده بود منم عاشق ....


خونمون خیلی ساکت و دلگیر شده چون محسن نیست


بعضی وقتا دلم براش تنگ میشه واسه اذیت کردناش شیطونییاش هر وقت میرم بالا تو اطاقش سرک میکشم


همش فکر میکنم سر کار الان که بیاد 


نبودنش برامون سخته دیروز یاد روزایی که با هم بودیم افتادم

یاد دعواهای علکی مون

یاد اب باچیدن رو سر وصورتم که داد منو در می اورد

یاد همه خاطرات خوبمون که وقتی باهم یه جا بودیم قدر شونو نمیدونستیم ....


الان خونه بدون محسن خیلی سوتا کور  .....


دیگه نمیتونم چیزی بنویسم بغض تو گلومه واشکم داره جاری میشه.»


فقط امیدوارم هر جا که هست دلش خوش باشه....

این هفته عروسی محسن داداشم بود

جاتون خالی خیلی خوش گذشت

از چند شب قبل از عروسی عمه ها اینجا بودن

ماهم با بزن بکوب سرگرم بودیم

همه درگیر کارای خودشون بودن

مامان وبابا که درگیر کارای اشپزی بودن

علی هم درگیر کارای ماشین عروس ودسته گل و...

 

من وسمانه هم درگیر کارای ارایشگاه و بقیه کارامون بودیم

عروس ودامادم درگیر کارای خونه جدیدشون بودن

شب قبل از عروسی مراسم حنابندون داشتیم که به اتفاق فامیلا رفتیم طرف عروس

تو راه هم ترکوندیم

زحمت گردوندن سبد حنا هم با من بود!!

علی راننده ماشین عروس بود، منم عروسش کنارش نشسته بودم !

عروس و دامادم پشت ماشین، تو حال وهوای خودشون بودن

غروب رفتیم خونه عروس دنبال عروس که عادله اشک همه مارو دراورد

بعد من از همون طرف رفتم ارایشگاه

عروس دامادم رفتن اتلیه

بعد از یکساعت علی اومد ارایشگاه دنبالم با ماشین عروس ،بعد با هم اومدیم خونه مادر شوهرم که جشنمون اونجا بود

از آرایشم زیاد راضی نبودم ولی همه میگفتن خوشگل شدی

علی هم میگفت از همه قشنگتر بودی

عروسمون هم خیلی ناز ودوست داشتنی شده بود 

دامادمون هم مثل همیشه خسته و کم حوصله

مامان وخواهرهام هم اومدن عروسی، دیدن اونا خیلی خوشحالم کرد

من وسمانه باید مجلس وگرم میکردیم وجای عروسی که اصلا نمیرقصید میرقصیدیم

ما هم که بدمون نمی اومد

بعد از شام اکثر مهمانا رفتن عروس ودامادم خداحافظی کردن ماهم به اتفاق داداش مهدی ودوستاشون

و آرمان اینا بدرقه شون کردیم

تو راه رفتیم تا پل هوایی شرکت نفت پیاده شدیم و یه کم رقصیدم ..

موقع سوار ماشین شدن،عروس و داماد یادمون رفت از بس میگفتیم ومیخندیدیم

 

بعد عروس و داماد رو خونشون پیاده کردیم   

 

موقع برگشتن همه برا ما بوق میزدن فکر میکردن عروس دامادیم...

ما هم به یاد عروسیمون براشون بوق میزدیم

 

خلاصه محسن داداش کوچیکمون هم سر و سامون گرفت رفت سر خونه زندگیش .خدا به همراش براش 

ارزوی خوشبختی دارم

دیروزبرا خودم خانمی شدم

بلند شدم خونه رو دسته گل کردم

همه جا تمیز شد نفس کشید خیلی خوشم اومد ولی خیلی خسته شدم

بابا قرار بود بیاد بخاریمونو وصل کنه جون هوا این جند روز خیلی سرد شده منم سرمایی

 

ولی نیومد چون براش مهمان اومد

علی هم تا اومد خونه شام خوردش اومد بایین

خیلی سردمه هر چی به علی گفتم بخاری رو وصل کن نکرد میگفت گرممه

دیشب با هم کلی حرف زدیم درمورد همه چی علی میگه ماشین بخریم ولی من موافق نیستم

 

نمیدونم کدوم تصمیمش درسته از ریسک کردن میترسم

بعدش کمی رو سرو کول هم بریدیم

بازم علی برنده شد

الانم تنهام منتظرم علی بیاد انتقام دیشبو ازش بگیرم

روزای خوب

امروز حالم خوبه خیلی خوبم

فقط این روزا خیلی خسته ام اونم واسه عروسی محسن که اونم شکر خدا خوبی وخوشبختی که خستگیش بایدار نیست

جمعه نهار مهمان داشتیم مادر بزرگ علی با عمه اش اینا خونه مادر شوهرم بودن علی هم بالا بود حتی یه لحظه هم بایین نرفت  

هر وقت سرمو بلند میکردم داشت منو نگاه میکرد همه حواسش به من بود

منم باهاش حرف میزدم نمیخواستم تو جمع کسی متوجه بشه که مشکلی بینمون هست

شام هم خونه عمه اش شام بودیم

خوش گذشت جاتون خالی

اومدیم خونه علی کلی قربون صدقه ام رفت ازم بخاطر همه چی عذر خواهی کرد

منم در جا بخشیدمش  اخ دلم خیلی براش سوخت گنا ه داره

نمیخواستم اذیتش کنم چون خیلی دوسش دارم

الان از صبح صد بار  زنگیده شامم خونه دوستش دعوت شدیماحساس میکنم علاقه مون بهم دیگه بیشتر شده

 

روزای بد

سلام این چند روز حالم زیاد خوب نیست

دوباره با علی بحثم شده سر یه چیز الکی وبیخود منم کوتاه نیومدم هر چی میگفت جوابشو دادم دعوامون بالا گرفت

منم اعصابم بهم ریخت نشستم تا صبح گریه کردم بی معرفت حتی نیومد منتمو بکشه یا الکی برام دلسوزی کنه بهش گفتم همین الان میرم خونه بابام دیگه اینجا نمیمونم اونم گفت برو بهتر من راحت میشم

میخواستم همون موقع زنگ بزنم اژانس وبرم دیگه هم اینجا بر نگردم دیگه خسته شده بودم تا کی تحملش کنم ولی گفتم دیر وقته الان بابا مامانم بدتر ناراحت میشن بزار فردا میرم بهشونم نمیگم واسه چی اومدم فقط به علی میخواستم ثابت کنم که رفتم

تا صبح نخوابیدم علی که بی خیال خوابید صبح هم رفت سر کار .وقتی رفت من تازه خوابم برد.

ساعت یازده بیدار شدم چشام همه بف کرده بود هر کی منو میدید میفهمید گریه کردم.

تصمیممو گرفته بودم وسایلمو جمع کردم گفتم برم بالا با مادرش خداحافظی کنمو برم.

قبل اینکه برم بالا علی زنگ زده بود حالمو ببرسه با گریه بهش گفتم دارم میرم خونه مامانم

بعد گوشیرو قطع کردم

رفتم بالا بیچاره مادرش سرما خورده بود رفتم سلام کنم دیدم صدام در نمیاد اشکام زودتر از من به حرف اومدن با گریه من مامانم گریه اش گرفت ازم برسید چی شد منم همه چی رو بهش گفتم

بعدش گفتم دارم میرم دیگه هم اینجا نمیام میرم علی از دستم راحت بشه مادر شوهرم سعی کرد نگه ام داره ولی من یکدنده شده بودم اونم دید حریفم نمیشه به بدر شوهرم زنگید گفت همین الان بیا خونه  اونم نگران سریع اومد

من موندم تا بابا بیاد همه چی رو به باباش گفتم از رفتار بد علی از بد اخلاقی هاش بابا خیلی ناراحت شد احساس کردم بغض گلوشو گرفت برگشتم به بابا گفتم من چیکار کنم بابا گفت تو نرو من همه چی رو درست میکنم گفتم بزارید من برم دیدم داره بد بهم نیگا میکنه حرفمو خوردم گفت من امشب باهاش کار دارم

وقتی با بابا حرف زدم یه خورده اروم شدم ولی سردرد عجیبی داشتم که با قرصم خوب نشده بود

بعداز ظهر یکم خوابیدم بیدار که شدم مادر شوهرم اومد بایین یه خورده نشست ورفت

منم که خونه رو نگا میکردم بیشتر اعصابم داغون میشد یه دستی به سر وروی خونه کشیدم یکم روحیه ام بهتر شده بود

غروب مامان زنگ زد گفت شام بریم خونه سمانه تا تو هم حال وهوات عوض شه دوست داشتم برم ولی سرم خیلی درد میکرد مامان واسه علی زنگ زد گفت شام بیا اونجا

بعد من ومامان با اژانس رفتیم اونجا سمانه تا منو دید فهمید چمه بهم گفت چته گفتم سرم درد میکنه گفت خیلی تابلویی راستم میگفت خیلی تابلو بودم خنده به لبم نمی اومد

ساعت نه بود علی از سر کار اومد اونجا دلم براش تنگ شده بود ولی نمیخواستم ببینمش رفتم تو اشبز خونه  سر شام رفتم اونور اون حتی بر نگشت منو نگا کنه حرصم در اومده بود منم نگاش نکردم

بعداز شامم من وسمانه رفتیم اونور بابا اومد گفت حاضر شین بریم خونه

تو راه من وعلی کنار هم نشسته بودیم دلم میخواست باهام حرف بزنه ولی روشو کرده بود طرف بنجره

اومدیم تو حیاط بابا بهم گفت برین بالا چایی دم کنین

من ومامان رفتیم بالا علی بایین تو اتاق بود بابا هم رفت بایین بعد از یه ساعت بابا اومد من چایی ریختم به بابا گفتم بابا دعواش کردین

با خنده گفت نه بوسش کردم

بعد از چند دقیقه علی اومد عصبانی بود فقط با من

بعد چایی خوردیم با هم اومدیم بایین من رفتم مسواک بزنم اومدم بیرون دیدم علی رو تخت خوابیده بتو رو هم کشید رو صورتش منم دراز کشیدم که بخوابم ولی خوابم نمیبرد

دوست داشتم علی بیاد منتمو بکشه ولی اون یکدنده تر از این حرفاست که بیاد منت کشی

خلاصه شبمون صبح شد علی هم صبح بیدار شد بره سر کار امروز صبح هوا خیلی سرد بود من که تو بتو مچاله شده بودم علی داشت میرفت ملحفه رو انداخت رو بتوم  وگفت اگه خونه بودم بخاری رو وصل میکردم

من هیچی نگفتم علی هم رفت سر کار تا الان هیچ خبری ازش ندارم

اعصابم بهم ریخته از دست علی نمیدونم واسه چی اینقد عصبی شده امروز حالم گرفته بود ولی دیدن نظر یکی از دوستام کلی خوشحالم کرد امیدوارم بازم بیاد وبمو بخونه البته این دفعه نظر خصوصی نزاره

 

دلتنگتم خدا جون

خدایا دلم برات تنگ شده خیلی...

نمیدونم چرا اینقدر دلتنگت شدم

 

نمیدونم چند وقته که باهات حرف نزدم حاجت نخواستم ولی امروز وقتی خواستم صدات کنم اسمت تو دهنم نمی اومد

 

خیلی دلم برات تنگ شده

 

خدایادل تو هم برام تنگ شده

 

حتما شده میدونم از دلت خبر دارم خداجون

تو از بندهات غافل نمیشی این ماییم که غافلیم

 

خدایا منو ببخش...

ببخش منو واسه غافل شدنم

 

ببخش منو بخاطر اینکه اینهمه درگیر مادیات شدم وفراموشت کردم

 

ببخش منو .....جز تو کسی رو ندارم

سر کار

سلام این مدت سرم شلوغ بود

عروسی داداشو بزن وبکوب ورقص  وشادی که بلاخره تموم شد

            

عروسی مهدی خیلی بیاد ماندنی شد برامون ،جای همتونو خالی کردم ،بجای همتون رقصیدم!!

این هفته هم رفتم سر کار ،داروخونه علی ...

یک هفته ازمایشی رفتم ،از کارم راضی بودن ،قراره وقتی رفتن داروخونه جدید نیروهارو شیفت بندی کنن بعدش بهمون بزنگن!

برام دعا کنین کارم درست بشه برم سر کار!

این چند روز که میرفتم خیلی حال و هوام عوض شد، بخصوص وقتی که کنار شوهرتم باشی ...

دیشبم که مامان اینا از مشهد اومدن ما همه اونجا بودیم .مهمانی مامان خیلی خوش گذشت، همه دور هم خیلی خندیدیم با حرفای زهرا ...باز اسرار بچگیمونو تو جمع فاش کرد ،خصوصا جلو علی ! همه هم میخندیدن خیلی حرفاش خنده اور بود، خدایا این خنده ها رو از ما نگییر....        

اومدیم خونه ،سمانه طبق معمول اومد که امپول بخوره! بیچاره این مدت خیلی مریضی کشید خیلی براش ناراحت شدم، خدا کنه زود زود خوب بشه براش دعا کنین .. . 

 

عروسی

این هفته عروسی داداشمهBirthday Partyسرم خیلی شلوغه تا چهارم مهر

یکسره باواسه زار وخرید لباس واسه عروس وداماد

وخودمو علی که خیلی خسته ام کرده دیگه حالم از هر چی بازار بهم میخوره

دارم واسه عروسی داداشم لحظه شماری میکنم

نمیدونین عروسی چقدر مزه داره خصوصا اگه عروسی اعضای خانواده ات باشه

خلاصه منو ببخشید اگه نیستم

دیدار

سلام 

این هفته سرم خیلی شلوغ بود در حد تیم ملی   

خیلی خوب بود این هفته دیدار دوستای قدیمی بعداز مدتها خوشحالم کرد وکلی حال وهوای بهم ریختمو ردیف کرد

این هفته چند روز خونه مامانم بودم خودتون میدونین خونه مامان چقدر خوش میگذره

هم بهانه ای شد تا از علی دور بشم تا قدرمو بدونه حال علی  Computer

یکشنبه نهار رفتیم بیرون زدیم جنگل خواهرها وبرادرها با مهمانامون جاتون خالی

طبیعتش  خیلی قشنگ بود  ما با آتیش قشنگترش کردیم چون خیلی سردمون بود

بعد بساط نهارو براه کردیم هممون مهمون داداش بودیم خیلی خوشمزه بود دستشون درد نکنه

بعداز ظهر هم همه با هم والیبال بازی کردیم در حد تیم ملی

بچه ها که مشغول بازیهای خودشون بودن

بعد همه دور اتیش نشستیم داداش برامون خوند ما هم همراهیش کردیم

غروب ساعت هفت برگشتیم خونه خیلی خسته بودیم

شامو اماده کردیم بعداز شام ما با زینب اینا رفتیم خونه زهرا حالا بیا بچه هارو ببین

به زور اول بچه های زهرا رو خواب کردیم بعد دوقلو های زینبوHippieHippieHairdo

حالا بچه هاخوابیدن زهرا وزینب مگه میخوابن 

صبح ساعت ده زهرا منو بیدار کرد خودش که مشغول آشژزی بود

نهار که خوردیم من بعداز ظهر خوابیدم شب هم قرار بود بریم بیرون شام با خدیجه بود هر چی بهمون زنگ میزد تا بدونه کجاییم هیچکس جوابشو نداد حالا بعداز یک ساعت گوشی رو برمیداریم بیا خدیجه رو ببین   

خلاصه سبب شد که ما نریم بیرون  همه شام رفتیم خونه خدیجه حال من و زهرا

بعداز شام اومدم خونه خیلی حالم گرفته بود وقتی از زینب اینا خدا حافظی کردم

صبح تا فهمیدم اونا نرفتن اماده شدم رفتم خونه مامانمتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست www.bahar-20.com

شام خونه داداش بودیم کباب داشتیم علی هم اومد

بعداز شام زینب واقا شهریار مارو رسوندنتو ماشین حالم گرفته بود نمیتونستم نبودنشونو درک کنم این چند روز خیلی بهشون عادت کرده بودم وقتی ژیاده شدیم ارمین گریه رو سر داد فداش بشم با گریه اون منم اشکام در اومد ماشین رفت گریه ارمین تو کوچه تاریک بیچید من فقط گریه کردم

تو نمیدونی من چی کشیدم وقتی که گفتی ترو نمیخوام

باور ندارم که دیگه نیستی حالا تو رفتی من اینجا تنهام

چشمای گریون دستای خسته دوری چشمات منو شکسته

یه عمر چشات چشای سیات زنجیر دلت دستامو بسته


شاید یه حسود چشممون زده بگو کی مارو تنهایی دیده

ولی میدونم تو آسمونا قصه مارو یکی شنیده...



              ..........................


چه بهونه گیر شدی تازگـــــــــیا

          مگه عشقت از سرم میره به این سادگیـــــا....

دلم تنگ شده

دلم تنگ شده برا مهربونیات ،دوست داشتنات، عاشقونه هات...

دلم تنگ شده برا نگات، صدات ،همه اون نگفته هات...

دلم تنگ شده برات ،خیلی خیلی زیاد، هر چقدر تو دلت بخواد!

میدونم دلت نمیخواد که من دلم تنگ شه برات...

علی تنها شدم

خیلی تنها شدم

نمیدونم چرا اینجوری شده

چرا اینجوری شدی !

خسته ام از زندگی ای که اینهمه دوسش داشتم ...

بریده ام!

به اخر رسیدم از دست تو !

تو دلت چیه که فکرتو خراب کرده و اینهمه بی حوصله ای؟!

تو گلوم بغض اندازه یه کوهه که اگه یکی بهم بگه آخی یا بهم ترحم کنه ،پاره میشه !

سیلابی از اشک از چشام جاری میشه...

دارم خفه میشم علی...